پسر كوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»
پسر كوچولو آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می كنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»
پسر كوچولو گفت: « من اغلب گریه می كنم»
پیرمرد سر تكان داد: «من هم همین طور»
پسر كوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»
و گرمای دست چروكیده را احساس كرد: «می فهمم چه می گویی
كوچولو، می فهمم....."من نعمره ننکسه فی الخلق"
هر کس را عمر میدهیم در خلقتش معکوسش می کنیم
سوره یس
****
وقتی خداوند از پشت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم
که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم . . .